او آمد....
امروز کاروان حرکت می کند…
می پرسی از کجا به کجا؟…
از مدینه به نینوا… آری؛ نینوا… چرا مژگانت بارانی است؟ …
بگذار بگویم … اما، در همین آغاز سفر … جایی، بین راه، خبری رسید…
می پرسی چه؟ … «مسلم» به شهادت رسید… و اشک بر گونه های خورشید نشست…
اما این کاروان چه با شکوه آهنگ حرکت کرده است … اما چرا اینقدر زود … میدانم؛ می دانی، فردا عرفه است…
آری! او آمد … تا من و تو جا نمانیم؛ چون گذشتگان ، در غدیر … اما، او آمد! و قبل از آمدن نشانه ها و ره توشه من و تو را در پای کوه عرفات با اشک گذشت… این؛ یعنی هنوز به ما امید دارد…
مهربانی اش همیشگی است … فقط در نینوا نیست بگذار از قبل سفر بگوییم، و کربلا را بگذارم برای محرم …
چه عاشقانه می خوانی عزیز دل مادر… می خواهی با من چه بگویی که هنوز پای عقلم لنگ می زند و تو …
خوب است که با خود زینب می بری … تا کربلا در کربلا نماند…
آخر غدیر در غدیر…
اما بگذار از امروز بگویم و فردا…
حرکت کردی، از ظلم به سوی نور … از عدم ذلت پذیری به سوی آزادگی…
آیا خواستی بگویی؟! … از خود ببرم … تا راحت، نفس را قربانی کنم… تا غدیر را فراموش نکنم، فراموشی که بهایش عجیب سنگین است … و آن کربلاست …
آری عرفه! یعنی بریدن از خود و هر آنچه غیر خداست و رسیدن به تو و آرمان تو… بریدن از من …و رسیدن به او..
تا در قربان به راحتی نفس را قربانی کنم و حضور همیشگیش را در گوشه گوشه قلب و ذهن و اعمال و رفتارم و کردارم نظارگر باشم …
تا با رسیدن، به غدیر … چنان مدافع ولایت گردم، که کربلایی دیگر تکرار نگردد…
درست چون تو … تنها و غریب، سر بر خاک گرم کربلا و جز رضای او نخواستی…
او آمد … آری! به نینوا … تا باز گوش و چشم و دل خواب رفتیمان را بیدار کند…
حال با این همه نشانه و ره توشه و فدایی …
کجائیم؟؟؟؟؟
آیا آخرین بازمانده … چو مولایم علی است … یا چو اربابم غریب … ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟