بازگرد….
هر کجا که هستی؛ قدری بیشتر تحمل نما و خودت را فنای جهل ننما…
دختر مادرم حضرت بانو سلام الله علیها؛ این همه شتابت برای چیست؟!
من اشک چشمهایت را در غم حضرت مادر دیده ام…
حتی ناله هایت را در غم حضرت عشق، در محرم شور و شعور…
نکند در شور ماندی و از شعورش جا مانده ای؟!
نه؛ ایمان دارم تو بر جذر و مد جهل نمی مانی تا محک تر از همیشه به ساحل غفلت بخوری و بشکنی و از تو جز کفی بر آب نماند…
تو، آرمان ها را دیدی، که برای ارزش هایش جنگید…
و من در وصیت نامه شهدای زیادی دیدم و خواندم؛ خواهرم قداست چادرت از خون من…
اکنون من و تو کجایم؟!
شروع دوباره لازم است با سرعت نور…
#دلنوشته
#خانم_معصومه_احمدیان_علی_آبادی_معاون_مدرس
#سطح_چهار_تفسیر_تطبیقی_تربیت_مدرس
#مدرسه_حضرت_فاطمه_الزهرا_س
#آران_بیدگل
فرم در حال بارگذاری ...
روزها می گذرد…
این روزها زمان کم می آورم…
بسیار می دوم، کم می خوابم، زیاد می بینم؛ اما … چقدر زمان کم دارم…
وقت بزرگترین توفیقی است كه نصیب بشر می شود، و او میتواند در پرتو آن به اهداف عالیه برسد…
وقت گذشته را نتوانی خرید باز مفروش خیره كاین گهر پاك بی بهاست
به سراغ زنده کننده های دل می روم… قرآن را تورقی و بعد به مفسران حقیقی این کلام الله می روم و در محضر آیات نورانی حق و امامان معصوم علیهم سلام زانو می زنم…
می رسم به«والعصر؛ سوگند به وقت»(سوره عصر، آیه 1) به قدری، وقت احترام دارد، که گویی در اوج ارزشها و مادر فضایل است، تا آنجا كه خداوند به آن سوگند یادمی نماید …
و باز می خود را در میان بهار قلبها می بینم …
قرآن آنچه را كه موجب اتلاف وقت می شود به عنوان لغو، باطل، افراط و به طور كلّی بیهوده گرایی و پوچی، سرزنش می کند، زیرا عالیترین سرمایه زندگی نابودی، و آفت زیست سالم می گردد، خداوند می فرماید: «و الّذین هم عن اللّغو معرضون؛ مؤمنان از كارهای بیهوده رویگردان هستند.»( سوره مؤمنون، آیه 3) «و خسر هنا لك المبطلون؛ در قیامت اهل باطل و اتلافگران وقت زیان خواهند دید.»(همان، آیه 78) و در مورد دیگر میفرماید: «ان تقول نفسٌ یا حسرتی علی ما فرّطت فی جنب اللّه؛ باید ترسید از آن روزی(قیامت) كه انسان بیهوده گرا بگوید افسوس بر من از افراط كاری و كوتاهیهایی كه در راه اطاعت خدا نمودم.»(سوره زمر، آیه 56)
به سخن امام سجّاد(علیهالسلام) در فرازی از دعای خود به خداوند می رسم: «وَ عَمِّرنِی ماكانَ عُمرِی بِذلَةً فِی طاعَتِكَ، فَاِذا كانَ عُمرِی مَرتَعاً لِلشَّیطانِ فاقبِضنِی اِلَیكَ؛ عمر طولانی تا هنگامی كه عمرم در راه اطاعت تو صرف شود به من عطا كن، و هرگاه عمرم چراگاه شیطان گردد، جانم را قبل از پیشی گرفتن عذابت بگیر.»(صحیفه سجادیه، دعای بیستم، بند 6.)
و در فراز دیگر عرض میكند: «وَ نبّهِنی لِذِكرِكَ فِی اَوقات الغَفلَةِ، وَ استَعمِلنِی بِطاعَتِكَ فِی اَیامِ المُهلَةِ؛ خدایا مرا در وقتهای غفلت و بیخبری، برای یاد خودت هوشیار و بیدار كن، و در روزگار فرصت و فراغت، به عبادت و بندگی بگمار.»(همان، بند 29.)
در واقع انسان با ایمان ساعتهای زندگیش را به سه بخش تقسیم میكند،
1ـ بخشی را به مناجات با خدا و برقراری ارتباط با آفریدگار جهان میپردازد.
2ـ و بخشی را در طریق تأمین هزینه زندگی و سامان دادن به معاش(مانند غذا، لباس، مسكن و مركب) به كار میگیرد
3ـ و بخش دیگر را برای استراحت و بهرهگیری از لذّتهای حلال و آرامش بخش روح و روان برمیگزیند،
و برای خردمند صحیح نیست كه حركتش جز در یكی از این سه مورد باشد، یعنی تأمین معاش، و عبادت و آباد نمودن آخرت یا بهرهگیری از لذّت و آسایش غیر حرام…
آری! زندگی فردی و اجتماعی، هیچ كس بدون وقت شناسی و ایجاد نظم و برنامه به سامان نمی رسد، نظم در تقسیم صحیح وقت، نظم در برنامه ریزی، نظم در مدیریت و اجرا، ما با یك نگاه به جهان هستی می فهمیم كه همه چیز بر اساس نظم دقیق است، بنابراین بیهوده گرایی، درست گام نهادن بر خلاف نظم است، همان گونه كه گردش ماه وسیله ای برای نظام زمان بندی شده است، ما نیز باید همسو با این نظام، با برنامه ریزی صحیح حركت كنیم، و زندگی معنوی و مادی خود را با آن هماهنگ سازیم، و این هماهنگی همان استفاده مطلوب از وقت ها، فرصت ها و لحظه ها است…
و من الله توفیق
#احمدیان_علی_آبادی
فرم در حال بارگذاری ...
سلام بانو…
سلام عزیز دل پسر…
سلام بر تو که مادر شهدایی، نه یکی، نه دوتا، نه سه تا، نه چهارتا، نه …
سلام بانوی ادب …
سلام مادر ادب…
سلام مادر سقا …
سلااااااااااام، مرا دریاب …
فرم در حال بارگذاری ...
«اللّهُمَّ لا تَکلنی إلی نَفسی طَرفَةَ عَینٍ أبَدا»
چقدر تو را دیر شناختم. شاید، حدود چند سالی بود، که حضورت بیش از همیشه میان ما هویدا شده بود. انگار تو اهل ماندن نبودی بعد از هویدا شدن. و دشمن چقدر تو را بهتر از من می شناخت.
دلتنگم سردار، برای حضوربا اقتدارت و دیدارت، ولو از راه دور، از پشت دوربین. بعد از حاج احمد و قبل از آن، دیگر اهل ماندن نبودی. تو از ابتدا هم آسمانی بودی، ایمان دارم؛ از همان لحظه های حضور در بهشت طلائیه و شلمچه و هویزه و دهلاویه و و و ….
اهل زمین نبودی، که آسمانی شدنت نه تنها ملتی را که جهانی را عزادار و ماتم زده کرد.
یتیمی، درد و غباری که تو با دستان و نگاه مهربانت از سر فرزند شهدا می زدودی؛ اما اکنون، میخواهم بپرسم، چه کسی گرد یتیمی را از دل و سر ما زینب ها و حسین هایت خواهد زدود؟
مرا دریاب…
نه، … اکنون دیگر نشستن و تنها مویه کردن کافی است. باید سلیمانی شد. باید مالک اشترها متولد شود. باید کاری کرد سید علی تنها نماند. باید همه ی جان، گوش شود، و سخن ات فهم.
«برادران، رزمنده ها، یادگاران جنگ یکی از شئون عاقبت بخیری نسبت شما با جمهوری اسلامی به انقلاب است. والله والله والله، از مهمترین شئون عاقبت بخیری این است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما، با این حکیمی است که امروز سکان این انقلاب را به دست دارد. در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است.»
آن قدر روح ات بزرگ شده بود، که نگاه ولیات را میخواندی. غم در چهره او می دیدی و دست ادب به سینه میگرفتی. تو بزرگترین قهرمان معاصر منی.
اکنون باید، همه زوایای زندگی تو را شناخت و شناساند، تا سلیمانی ها متولد گردد.
زمین عجیب به سلیمانی ها نیازمند است.
سلیمانی هایی که خداوند آنها را بخرد.
میان سطور بسیاری را گشتم و گشتم، من میخواهم تو را پیدا کنم. نه، تو پیدایی من پنهانم. باید، که خود را پیدا کنم. به نوشتههایت نگاه میکنم به دست خط ات در ساعت های آخر…
«الهی لا تکلنی
خداوندا مرا بپذیر خداوندا عاشق دیدارتم، همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود. خداوندا مرا پاک بپذیر.»
به تکتک جملات، در نوشته ات برای فاطمه نگاه میکنم. چه قدر جملات تأملبرانگیز است.
” فاطمه، فاطمه عزیزم! این چند صفحه را برای تو مینویسم؛ چون میدانم مقدسانه مرا دوست داری، نمیدانم، چرا این حرفها را برایت مینویسم؟!؛ اما احساس میکنم در این تنهایی و غربت عمرم نیاز دارم با کسی، عقده دل باز کنم. آه، مرگ خونین من! عزیز من! زیبای من! کجایی؟
مشتاق دیدارت هستم … وقتی بوسه انفجار تو، تمام وجود مرا در خود محو میکند. دود میکند و میسوزاند. چه قدر این لحظه را دوست دارم. آه … چه قدر این منظره زیباست. چه قدر این لحظه را دوست دارم. در راه عشق جان دادن خیلی زیباست …
خدایا! ۳۰ سال برای این لحظه تلاش کردم. برای این لحظه با تمام رقبای عشق درافتادم. زخمها برداشتم واسطهها فرستاده ام. چه قدر این منظره زیباست! چه قدر این لحظه را دوست دارم …”
سردار دلها چقدر در هوایت نفس کشیدن زیباست. چقدر با نگاه تو دیدن زیباست. چقدر مثل تو راه رفتن و گام برداشتن و نگریستن آرامش بخش است…
این روزها، بیشتر از پیش به نگاه پر محبتت به فرزندان این سرزمین نیازمندم.
من دستان یتیم نواز تو را عجیب می خواهم تا اکنون که دستت باز تر است به قلبم گذاری تا جز خدا و رضای او نبینم…
عجیب در دنیای پیرامون خودم اخلاص ات را می جویم…
مرا دریاب اگر به فرزندی این سرزمین ات قبول داری…
تویی که مرزها را نیز در نوردیدی و شکستی، و فقط انسانیت را تصویر کردی و بنده خدا بودن را مشق …
کاش! مرا هم به اندازه زینب و فاطمه ات دعا کنی…
#دلنوشته
#خانم_معصومه_احمدیان_علی_آبادی_معاون_مدرس
#سطح_چهار_تفسیر_تطبیقی_تربیت_مدرس
#مدرسه_حضرت_فاطمه_الزهرا_س
#آران_بیدگل
فرم در حال بارگذاری ...
سلام بنده عزیزخدا
حالت چطوره است؟
با خودت، در این دوران قرنطینه و کرونا، چند چند شده ای؟
نمیدانم! مثل من به این نتیجه رسیده ای، یا نه…
می پرسی چه؟
گمانم این است،موجودی کوچک بینمان افتاد، تا برایمان تکرار کند،املای امتحان محبت را، دوست داشتن را،نعمت یکدیگر داشتن را،انصاف داشتن را، شفقت به یکدیگر را و …
می دانی هزار و اندی سال است، با ابهت و افتخار و باد به غبغبه انداخته، در تمام جمعه هامیخوانیم، “این الطالب بمقتول الکربلا"،"متی ترانا و نراک"و با عجز و انابه تمام می گویم “اللهم عجل لولیک الفرج"،"ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند"، “با مردمیم و از آنها جدا نیستیم"…
اما ویروسی ناشناخته ولو سازه دست بشر،به اراده الهی،اکنون به ما ثابت کرد،کدامین نقطه ایستاده ایم.
برخی از ما چو کوفیان شده ایم مولا بیا چون خسته ایم از ظلم؛ ببین تا فهمیدیم مردم در مضیقه مالی اند، هرکداممان به یک قیمت متفاوت با مغازه بغلی، خون همان همسایه دیوار به دیوارمان را در شیشه ظلم به خودی ریختیم و وجدانمان را آرام کردیم که قیمتها ثبات ندارد و خودم فردا باید گران تر بخرم و یادمان رفت، رزاق خداست.
یادمان رفت تا دیروز تشنه محبت به هم بودیم و امروز تزریق کننده درد خاموش ناامیدی به هم…
بگذار داستانی را برایت بگویم..
زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
به گمانم، از خدا و دلهایمان که مامن گاه امن الهی استدور مانده ایم، که به جای محبت به هم در این وانفسای بی مسئولیتی، مسئولانمان، خودمان هم ریشه به تیشه هم می زنیم…
خاطرت آزرده نگردد،با شما بنده عزیزخدا نبودم، باخودم بودم… شما که شانت اجل از این حرفهاست…
دلم گرفته بود به درد و دل نشستم با…
فرم در حال بارگذاری ...