درس کرونا...
سلام بنده عزیزخدا
حالت چطوره است؟
با خودت، در این دوران قرنطینه و کرونا، چند چند شده ای؟
نمیدانم! مثل من به این نتیجه رسیده ای، یا نه…
می پرسی چه؟
گمانم این است،موجودی کوچک بینمان افتاد، تا برایمان تکرار کند،املای امتحان محبت را، دوست داشتن را،نعمت یکدیگر داشتن را،انصاف داشتن را، شفقت به یکدیگر را و …
می دانی هزار و اندی سال است، با ابهت و افتخار و باد به غبغبه انداخته، در تمام جمعه هامیخوانیم، “این الطالب بمقتول الکربلا"،"متی ترانا و نراک"و با عجز و انابه تمام می گویم “اللهم عجل لولیک الفرج"،"ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند"، “با مردمیم و از آنها جدا نیستیم"…
اما ویروسی ناشناخته ولو سازه دست بشر،به اراده الهی،اکنون به ما ثابت کرد،کدامین نقطه ایستاده ایم.
برخی از ما چو کوفیان شده ایم مولا بیا چون خسته ایم از ظلم؛ ببین تا فهمیدیم مردم در مضیقه مالی اند، هرکداممان به یک قیمت متفاوت با مغازه بغلی، خون همان همسایه دیوار به دیوارمان را در شیشه ظلم به خودی ریختیم و وجدانمان را آرام کردیم که قیمتها ثبات ندارد و خودم فردا باید گران تر بخرم و یادمان رفت، رزاق خداست.
یادمان رفت تا دیروز تشنه محبت به هم بودیم و امروز تزریق کننده درد خاموش ناامیدی به هم…
بگذار داستانی را برایت بگویم..
زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
به گمانم، از خدا و دلهایمان که مامن گاه امن الهی استدور مانده ایم، که به جای محبت به هم در این وانفسای بی مسئولیتی، مسئولانمان، خودمان هم ریشه به تیشه هم می زنیم…
خاطرت آزرده نگردد،با شما بنده عزیزخدا نبودم، باخودم بودم… شما که شانت اجل از این حرفهاست…
دلم گرفته بود به درد و دل نشستم با…