نه صبر کن.
هوای شب هم دلش گرفته است.مثل دل زمین.
ازگناه زیاد، جای تنفس کم است. نه صبرکن.گمان نکرده ام، چون طلبه ام تافته ای جدا بافته ام، نه.
من گناهم روی زمین گاه بیشتر می شود. چون دانستم وعمل نکردم.خواندم و عمل نکردم.دیدم و سکوت کردم.گفتند و دانستم خطاست، انا راحت زبان از سخن فروبستم.
من مانده ام و غربتی که خود دلیل آن هستم. از تنهایی مولایی که من شکستم.گاهی دلی را وگاهی چشمی را.
سیل باران چشم هایم هم که ببارد حجمی از کوتاهیم کم نمی کند.اما همه ی حجم تنهایم را خدا پر می کند. اومی داند که جز آغوشش پناهی ندارم.
من او را دارم وتنهایی را باور ندارم.برایم، حجم بودنش کوتاه می کند، بی عدالتی، قضاوت های نادرست، تهمت ها و…همه بزرگ و کوچک های دیگری که در مقابل رحمت و مهربانیش کوچکند.
خدایا بودنت را شکر برای همه ما که چون تویی داریم و تو تنهایی چون، چو مایی داری.
الحمدلله کما هو اهله.
از امشب تمرین میکنیم…
خوب بودن را….
خوب ماندن را…
خوب شدن را….
اهل هریک که هستی اشکالی ندارد.نمره ات در هر مورد که عالی است، خوب است.
اما به ارتقاء فکر کن.به بزرگتر شدن.راه و مسیر آسان است.کافی است انسان خوبی باشی.(بازتابی از واژه تقوا)
التماس دعا
از امشب تمرین میکنیم…
خوب بودن را….
خوب ماندن را…
خوب شدن را….
اهل هریک که هستی اشکالی ندارد.نمره ات در هر مورد که عالی است، خوب است.
اما به ارتقاء فکر کن.به بزرگتر شدن.راه و مسیر آسان است.کافی است انسان خوبی باشی.(بازنگری واژه تقوا)
التماس دعا
آقا جان سلام….
یه سلا از جنس نور…
یه سلام ازجنس بین الحرمین وبقیع….
اعیاد مبارک آقا….
عیدی ندارم تا تقدیمت کنم جز خجالت ویک بغل دعای فرج…
آقا جان خیلی زود نیمه ماه هم میرسد….
میشود دستهایتان را بالا ببرید و به حق مادر بخواهید که این سالروز ولادتتان با آمدنتان تلاقی کند….
دیگر نمیخواهم این دو خط موازی باشن…
به هم برسند…
خدایا….
من بد اما آقایم بیاید…
خدایا…
بچه كه بوديم، وقتي لباس ميخريديم تا روز #عيد، هر روز تنمون ميكرديم و جلوي آيينه خودمون و نگاه ميكرديم و*، ميگفتيم آخ كه مثل ماه شديم، بعد مامان از اون اتاق بغلي داد ميزد كه: در بيار اون لباساتو فقط همين يه دست رو داريا. ولي خب ميدونستيم كه مامان تابستوني، پاييزي يه دست ديگه هم خريده و واسمون گذاشته كنار.
روز اول فروردين اون لباس قشنگا رو ميپوشيديم و دست زير چونه به حباب هايي كه از دهن ماهي ميومد بيرون نگاه ميكرديم، بابامون هم يادمون داده بود كه قرآن رو وا كنيم و چند آيه ازش بخونيم كه سال تحويلمون نوراني بشه. همه جمع ميشديم و دوربينمون كه فقط ٣٦ تا عكس ميتونست بگيره رو ميذاشتيم رو تايمر و اين ميشد عكس ِسالمون. همه ميرفتيم خونه بزرگايي كه الان نداريمشون و ازشون عيدي ميگرفتيم، بعد ميفهميديم كه “في” عيدي امسال چقدره. مامان هامونم عيدي ها رو ازمون ميگرفتن تا مثلا جمع كنن، ولي بعدا ميديديم كه همون پول نو ها رو به بچه هاي فاميل ميدن
تا سيزدهم شاد بوديم، عيدمون عيد بود، پيك شادي مون تا روز آخر سفيد ميموند اما بازم دلمون خوش بود. اما انگار چند ساله عيد فقط واسمون حكم اينو داره كه تاريخ بالاي سر برگ تقويممون يه دونه زياد تر بشه. لباس دو ماه پيشمون رو بپوشيم با كسي رفت و آمدي نداشتيم كه ديده باشه، ماهي نخريم، ميميره، سبزه نكاريم، ميخشكه. واسه فاميل هاي دور هم كه تبريك خشك و خالي ميفرستيم اما با كلي استيكر قلب و بوس كه نكنه ذوقِ نداشته مون رو بفهمن! بعد هم كلي خدا خدا كنيم كه برگرديم سر كار و دانشگاه چون حوصله مون سر رفته.
اون روزا، كه زيادم دور نيست، عيد همه چيزمون نو ميشد، روحمون، جسممون، لباسامون، پولمون حتي و مهم تر از همه سالمون. اون موقع ها اگه وضعمون خوب نبود اما لااقل ذوق و بوسه و عشقمون واقعي بود … اون موقع ها …